اتاق مه

اتاق مه

دیوارهای اتاقم یادآور خاطرات زیادیست . هم خوب هم بد...
با آن بزرگ شده ام...
و حالا دوست دارم اینجا هم اتاقی داشته باشم تا علاوه بر ثبت خاطرات گذشته و حالم، بعضی روزمرگی ها، دیده ها و ذهنیاتی که در جریان نسبتا آرام و بعضاً متلاطم زندگی ام رخ می دهد را ماندگار کنم...


میم.خ

۶۹ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

خدایا شکرت که حداقل سالم و تن درستیم...  وقتی یه ذره راجع به این بیماری های عجیب و غریبی مثل اوتیسم و پروانه ای و ... می خونم و اعصابم بهم می ریزه تازه یادم میفته چه ناشکریم من... 

خدایا داده و ندادت رو شکر

هزار مرتبه شکر

خودت مرحم دل این بیمارا باش... از ما که کاری ساخته نیست...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۰۸
میم.خ

و این هم بهار 94

بهار1

بهار2

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۱۶
میم.خ

سال تحویل امسال برایم متفاوت بود... این تفاوت در بی تفاوتی من نسبت به تغییر سال بود...

هیچ آرزویی... هیچ فکری... هیچ امیدی... هیچ خواسته ای...

تمام مدت مشغول عکس گرفتن از سفره هفت سین قشنگمان بودم...

سال که تحویل شد، خانواده ام را بوسیدم و عیدی گرفتم...

همین...

هیچ فکر خاصی در سرم نبود...

یکجور خلاء...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۰
میم.خ

روزهای آخر بهمن ماه سال 93 هم داره تموم میشه... پارسال این موقع در چه حالی بودم و الان...

زندگی ما پر از فراز و نشیب هایی که قسمتیشو با انتخاب خودمون ساختیم و من قسمتی دیگه رو سهم و کار خدا می دونم... اگه بخوای به همه چی فکر کنی و درست پیش بری... زندگی چندان راحت و ساده نیست... وقتایی که می دونی یه سری راه ها هست که هم خودت دوس داری و هم می دونی موفقیت های بعدی رو برات به همراه داره، اما... امادست و بالتو بستس، نمی ذارن و نمیشه اون طور که می خوای انتخاب کنی... یعنی اصلا راهی به اون سمت برات نیست... مثلا نوزادی که در یک خانواده فقیر و غیر منسجم متولد میشه و یه نوزاد دیگه که تو یه خانواده پولدار و منسجم و ایده آل... اون بچه باید خیییییلی تلاش کنه... از خییییییلی چیزا بگذره تا بتونه به چیزهایی برسه که این بچه خانواده دار از همون اول داشته... و اگه تلاش هر دو مساوی باشه همیشه این تفاوت و برتری یکی به دیگری وجود داره... و اینجاست که آدما میگن... خدایا چرا؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۶
میم.خ

کم کم دارم بزرگ میشم...

دارم تصمیمای بزرگ واسه زندگیم میگیرم...

هرچند می دونم راه های خیلی سختی پیش روم خواهد بود... ولی میخوام برم جلو...

موندن یعنی فقط درجا زدن... و من از این نوع درجا زدن خوشم نمیاد...

ولی باید فعلا خیلی تحقیق کنم... مشورت کنم... کار کنم... درس بخونم... خیلی کار دارم... خیلی...

خدایا تنهام نذار...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۱
میم.خ

میبینین تو ر و خدا؟  صفحه ی browser هام همشون همینطوری شدن!!! یه extension ی نصب شده خود به خود که هر چی ریمو می کنم حالیش نمیشه دوباره روز از نو روزی از نو! حالا 2 روزه علاوه بر کروم، اکسپلورر هم شده! فکر کنم واگیردار بوده! دیوونم می کنن! دیگه نمیدونم به چه زبونی بفهمونم آقا من این تبلیغاتارو نمی خوام، همه تنظیماتارو کنسل کردم  نمیدونم اینا از  کجا سبز شدن!!! اه!

تبلیغات

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۴
میم.خ

می دونم تو زندگی هر کسی بالا و پایین زیاده

وقتی ازش خواستم بگه اوضاع چطور پیش خواهد رفت و مشکلات چگونه خواهند بود...

برخوردهای اطرافیان... عقاید گوناگونشان... آینده... حال... من...

ازم صبر و تحمل خواست...

بهم گفت هر عقیده و علمی داری ، داشته باش... باید توکل کنی... 

فال حافظ

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۵
میم.خ

روز دانشجو رو رسماً از تاریخ حذف کردن!

پدربزرگ یارو تو دانشگاه می میره هزارتا بنر میزنن و تسلیت می گن... حالا امروز پرنده پر نمی زنه تو دانشگاه... جایی که خونه ی دانشجوِ بهش تبریک نگن، کجا بگن؟

مسئولین باحالین! آدم حساب نمیکنن دانشجوهای خودشونو!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۳ ، ۱۱:۲۴
میم.خ

انقدر این روزا مشق دارم که کلافم...

از صبح مدام پلک چشم چپم می پره... خستم...

دلم لک زده واسه یه گشت و گذار حسابی... یه تفریح... یه خرید عالی...

حالم از غذاهای دانشگاه بهم می خوره... دلم دستپخت مامانمو می خواد... 

دلم می خواد صبح که از خواب بیدار شدم اون برام چای دم کرده باشه...

دلم میخواد تو اتاق عزیز خودم روزمو شب کنم و شبمو صبح...

دلم این آدمای جدید دوروبرمو نمیخواد...

نه اینکه از این هفته های تکراری که میگذره خسته شده باشم... به هر حال زندگی ههمینه... اما دلم می خواد آزادانه تر زندگی کنم... 

نمیخوام غر بزنم :(

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۱
میم.خ

یعنی انقدر آدمای این دوره و زمون بی ارزش شدن...؟

چرا باید این جنس مذکر شرف و آبرو و غیرت (به اصطلاح!) مردونه شو به حراج بذاره؟

چرا باید بعد از این جریانات اسید پاشی بیاد تو خیابونو دخترا و زنای کشورشو با آب یا ... بترسونه؟ این ملت مگه آآآآآآآدم نیستن؟ مگه برای حسین تکیه و عذاداری راه نمی اندازن؟ مگه نمیدونن حسین گفته دین نداری آزاده باش!!! آدم باش!!!! آدم! 

کی دلش میاد یه همچین بلایی یه همچین اذیت و آزاری سر خودش یا عزیزش بیاد...؟

چرا این ملت دست از این فرهنگ پوسیده و درب و داغونشون بر نمیدارن؟  چرا باید همه چی رو به مسخرگی و بازی بگیرن؟ چرا راجع به هیچی فکر نمیکنن؟

چرا... چرا... چراااااااااا؟؟؟!

از یه استادی شنیدم که میگفت دوستی داشتم فوق العاده باهوش و مذهبی... الان یه کشور اروپایی زندگی میکنه... یه زندگی فوق العاده آروم و سالم... دلیل رفتنش خیلی جالبه، گفت چون به این نتیجه رسیدم که اگه بخوام مسلمون بمونم، تو ایران نمیتونم! پس رفتم!   و این همون حرف خدا نیست که در زمین هجرت کنید اگر نمیتونید اونطور که میخواید زندگی کنید و به شما ظلم میکنن؟؟؟؟

فقط اینو میخوام بگم که چرا این ملت پر از حرف های تو خالین؟ پر از ادعاهای بی جا؟ چراااااا حرف می زنن و عمل نمی کنن...

اگر اعتقاد نداری عمل نکن!

اگر عمل نمیکنی نگو!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۳ ، ۱۴:۴۲
میم.خ