من چه دانستم که این دود آتش داغ است!
من پنداشتم که هرجا که آتشی است، چراغ است!
من چه دانستم که در دوستی کشته را گناه است!
و قاضی، خصم را پناه است.
من چه دانستم که حیرت به وصال تو طریق است!
و تو را او بیش جوید که در تو غریق است...
من چه دانستم که این دود آتش داغ است!
من پنداشتم که هرجا که آتشی است، چراغ است!
من چه دانستم که در دوستی کشته را گناه است!
و قاضی، خصم را پناه است.
من چه دانستم که حیرت به وصال تو طریق است!
و تو را او بیش جوید که در تو غریق است...
الهی! مشرب می شناسم، اما وا خوردن نمیارم.
دل تشنه و در آرزوی قطره یی می زارم.
سقّایه مرا سیری نکند، من در طلب دریایم.
برهزار چشمه و جوی گذر کردم،
تا بو که دریا دریابم!
در آتش عشق، غریقی دیدی؟ من چنانم!
در دریا تشنه یی دیدی؟ من، آنم!
راست به متحیّری مانم که در بیابانم،
فریادم رس که از دست بی دلی به فغانم!
اگر دیدیـــــــ ...
یکی یکی...
دلت را می سوزانند...
می شـکنند...
بدانــــــــ ... زمانی...
یکی... فقط... یکی را...
سوزاندی...
شکستی...
91/5/16
میم.خ