بدم میاد از این جماعت بیمار
که نشستن بیکار
تا حرف ببافن و بچسبونن به این آدم بینوا
بینوا که می گم فکر نکنین فقط خودمو می گم
این بر می گرده به هرکی که شده طعمه ی همین آدمای بیمارِ بیکارِ بیعار!
94.1.17
سخت است همزیستی دائم با کسانی که دغدغه هایت را نمی فهمند اما عزیزان تواند. گابریل گارسیا مارکز
بازی های دوران کودکی رو یادتونه...؟
با عروسک بازیامون یاد گرفتیم باید مادر بشیم... بالاخره باید یه روزی زندگیِ خودمونو جدا کنیم از مامان بابا... اون موقع بچه هامون عروسکامونن با این تفاوت که کم کم بزرگ میشن... راه میفتن و میرن...
با سرسره بازی یاد گرفتیم همیشه رفتن و صعود کردن سختیه خاص خودشو داره... ولی اگه می خوای برسی اون بالا باید با شوق و ذوق بری... اما باید حواست باشه وقتی اون بالا رسیدی پایین اومدن خیلی خیلی سریعتر از انچه که فکر کنی اتفاق میفته و در عرض چند ثانیه تمام زحمات بالا کشیدن خودت به هدر میره... پس یادت باشه سقوط خیلی سریعتر از صعود اتفاق میفته... پس دنبال صعود یک شبه نباش چون شاید این دو با هم اشتباه گرفته بشن...
با الاکلنگ حس کردیم که فقط وقتی می تونیم از بازی لذت ببریم و تعادل داشته باشیم که با یارمون بسازیم... هماهنگ باشیم... بخندیم و با هم خوش باشیم... اون وقت الاکلنگ میشه شیرین ترین بازی دنیا... چون کنار یارت و با هماهنگی و تعادل کامل، بالا و پایین دنیا رو میبینی... هیجانشو حس می کنی... ولی تا آخرش با همین... در اوج هماهنگی...
وقتی گل یا پوچ بازی می کردیم... شش دنگ حواسمونو جمع می کردیم... چون میدونستیم انتخابمون مهمه... حساسه و دقت میخواد...
با لی لی بازی فهمیدیم باید حق دوستامونو رعایت کنیم و نوبت به نوبت بازی کنیم... یاد گرفتیم چطور هدفمونو نشونه بگیریم و پس از گذروندن مراحل مختلف هرچند سخت، به اون برسیم...
کش بازی هم که نهایت دقت... هوش... ذکاوت... و مهارت بود... هر انتخاب نادرست و هر حرکت نابجا باعث می شد کلی کارمون سخت بشه...از مسیر یا هدفمون دور بشیم... یا حتی گره ای بخوره که باز شدنش ممکن نباشه... پس باید یاد میگرفتیم درست فکر کنیم... انتخاب کنیم... و در نهایت با مهارت عمل کنیم...
بازی های ما... دنیا دنیا، مفهوم داشته... آن موقع، سرخوش از انرژی کودکی بودیم... اکنون وقت اندیشیدن و پی بردن به هزاران راز نهفته در آنها و صد البته درس گرفتنه...
چای داغی برای خودم ریختم...
خیره به فنجان و در انتظار محو شدن بخارهای سپیدِ روییده در قله ی آن...
ناگهان لبخندی از جنس نور چشمانم را نوازش داد...
لبخندی از نور در دل تاریک ترین ساعات شب...
لبخندی از جنس خوب امید... در دل ناامیدترین روزهای ماه...
ناامید از...
و من در آن جلوه ای از امید و بخشندگی را دیدم... لمس کردم... نه با سرانگشتانم بلکه با قلبم... روحم...
خیلی خوب دانستم پیامش را...
بخند عزیز من... بخند...
پیش از آنکه چنین خنده ی عمیقی را از یاد ببری...
پیش از آنکه...
93/5/6
یه جایی خوندم :
گاه آن کس که به رفتن چمدان می بندد
رفتنی نیست، دو چشم نگران می خواهد
و من چقدر موافقم...
براستی که بهشت اینجاست
کنار دوستان وفادار
دور از هرگونه دلخوری، بدگمانی، دلتنگی
نوای این اردی بهشت اندکی متفاوت است با گذشته ها...
من! تغییر کرده ام
دنیا...
و
رابطه ها نیز...
همیشه دوست داشتم اردی بهشتی را تجربه کنم که بار استرس آن کم باشد
اما باز هم آنچنان که خواستم نشده...
نمی گذارند که آرام باشم... که آرام بگذرد... این روزها...
زندگی پُر پیچ و خم... پر حادثه... سخت است...
کاش گمراه نشوم...
خدایا...
مددی...
93/2/2