اتاق مه

اتاق مه

دیوارهای اتاقم یادآور خاطرات زیادیست . هم خوب هم بد...
با آن بزرگ شده ام...
و حالا دوست دارم اینجا هم اتاقی داشته باشم تا علاوه بر ثبت خاطرات گذشته و حالم، بعضی روزمرگی ها، دیده ها و ذهنیاتی که در جریان نسبتا آرام و بعضاً متلاطم زندگی ام رخ می دهد را ماندگار کنم...


میم.خ

بعد از این که هم خوابگاهی های عزیز اقدام به پرورش انواع گل و گیاه نموده اند...

اکنون پدیده ای دیگر...

یک جوجه اردک زشت نیز به جمع ما اضافه شده است...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۹
میم.خ

گرفتاری این دنیا در این است که نادان از کار خود اطمینان دارد و دانا از کار خود مطمئن نیست! 

-برتراند راسل-

نظر شما چیه؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۵۳
میم.خ

بدم میاد از این جماعت بیمار

که نشستن بیکار

تا حرف ببافن و بچسبونن به این آدم بینوا

بینوا که می گم فکر نکنین فقط خودمو می گم

این بر می گرده به هرکی که شده طعمه ی همین آدمای بیمارِ بیکارِ بیعار! 

94.1.17

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۰
میم.خ

آدم گاهی آنقدر تنها می شود

و با خودش حرف می زند که تبدیل می شود به دو نفر

"پاتریک دوویت"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۱۵
میم.خ

خدایا شکرت که حداقل سالم و تن درستیم...  وقتی یه ذره راجع به این بیماری های عجیب و غریبی مثل اوتیسم و پروانه ای و ... می خونم و اعصابم بهم می ریزه تازه یادم میفته چه ناشکریم من... 

خدایا داده و ندادت رو شکر

هزار مرتبه شکر

خودت مرحم دل این بیمارا باش... از ما که کاری ساخته نیست...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۰۸
میم.خ

و این هم بهار 94

بهار1

بهار2

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۱۶
میم.خ

سال تحویل امسال برایم متفاوت بود... این تفاوت در بی تفاوتی من نسبت به تغییر سال بود...

هیچ آرزویی... هیچ فکری... هیچ امیدی... هیچ خواسته ای...

تمام مدت مشغول عکس گرفتن از سفره هفت سین قشنگمان بودم...

سال که تحویل شد، خانواده ام را بوسیدم و عیدی گرفتم...

همین...

هیچ فکر خاصی در سرم نبود...

یکجور خلاء...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۱۰
میم.خ

سخت است همزیستی دائم با کسانی که دغدغه هایت را نمی فهمند اما عزیزان تواند.  گابریل گارسیا مارکز

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۰۹
میم.خ

روزهای آخر بهمن ماه سال 93 هم داره تموم میشه... پارسال این موقع در چه حالی بودم و الان...

زندگی ما پر از فراز و نشیب هایی که قسمتیشو با انتخاب خودمون ساختیم و من قسمتی دیگه رو سهم و کار خدا می دونم... اگه بخوای به همه چی فکر کنی و درست پیش بری... زندگی چندان راحت و ساده نیست... وقتایی که می دونی یه سری راه ها هست که هم خودت دوس داری و هم می دونی موفقیت های بعدی رو برات به همراه داره، اما... امادست و بالتو بستس، نمی ذارن و نمیشه اون طور که می خوای انتخاب کنی... یعنی اصلا راهی به اون سمت برات نیست... مثلا نوزادی که در یک خانواده فقیر و غیر منسجم متولد میشه و یه نوزاد دیگه که تو یه خانواده پولدار و منسجم و ایده آل... اون بچه باید خیییییلی تلاش کنه... از خییییییلی چیزا بگذره تا بتونه به چیزهایی برسه که این بچه خانواده دار از همون اول داشته... و اگه تلاش هر دو مساوی باشه همیشه این تفاوت و برتری یکی به دیگری وجود داره... و اینجاست که آدما میگن... خدایا چرا؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۶
میم.خ

کم کم دارم بزرگ میشم...

دارم تصمیمای بزرگ واسه زندگیم میگیرم...

هرچند می دونم راه های خیلی سختی پیش روم خواهد بود... ولی میخوام برم جلو...

موندن یعنی فقط درجا زدن... و من از این نوع درجا زدن خوشم نمیاد...

ولی باید فعلا خیلی تحقیق کنم... مشورت کنم... کار کنم... درس بخونم... خیلی کار دارم... خیلی...

خدایا تنهام نذار...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۱۱
میم.خ