لبخند چای
دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۴۶ ق.ظ
چای داغی برای خودم ریختم...
خیره به فنجان و در انتظار محو شدن بخارهای سپیدِ روییده در قله ی آن...
ناگهان لبخندی از جنس نور چشمانم را نوازش داد...
لبخندی از نور در دل تاریک ترین ساعات شب...
لبخندی از جنس خوب امید... در دل ناامیدترین روزهای ماه...
ناامید از...
و من در آن جلوه ای از امید و بخشندگی را دیدم... لمس کردم... نه با سرانگشتانم بلکه با قلبم... روحم...
خیلی خوب دانستم پیامش را...
بخند عزیز من... بخند...
پیش از آنکه چنین خنده ی عمیقی را از یاد ببری...
پیش از آنکه...
93/5/6
۹۳/۰۵/۰۶
سلام
قشنگ بود
هم مطلبتون و هم نگاهتون
بعضی وقتا میطلبه نگاه ما به اطراف مثبت باشه
موفق باشید