اتاق مه

اتاق مه

دیوارهای اتاقم یادآور خاطرات زیادیست . هم خوب هم بد...
با آن بزرگ شده ام...
و حالا دوست دارم اینجا هم اتاقی داشته باشم تا علاوه بر ثبت خاطرات گذشته و حالم، بعضی روزمرگی ها، دیده ها و ذهنیاتی که در جریان نسبتا آرام و بعضاً متلاطم زندگی ام رخ می دهد را ماندگار کنم...


میم.خ

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لبخند» ثبت شده است

چای داغی برای خودم ریختم...

خیره به فنجان و در انتظار محو شدن بخارهای سپیدِ روییده در قله ی آن...

ناگهان لبخندی از جنس نور چشمانم را نوازش داد...

لبخندی از نور در دل تاریک ترین ساعات شب...

لبخندی از جنس خوب امید... در دل ناامیدترین روزهای ماه...

ناامید از...

و من در آن جلوه ای از امید و بخشندگی را دیدم... لمس کردم... نه با سرانگشتانم بلکه با قلبم... روحم...

خیلی خوب دانستم پیامش را...

بخند عزیز من... بخند...

پیش از آنکه چنین خنده ی عمیقی را از یاد ببری...

پیش از آنکه...

93/5/6 

لبخند چای

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۴۶
میم.خ