اتاق مه

اتاق مه

دیوارهای اتاقم یادآور خاطرات زیادیست . هم خوب هم بد...
با آن بزرگ شده ام...
و حالا دوست دارم اینجا هم اتاقی داشته باشم تا علاوه بر ثبت خاطرات گذشته و حالم، بعضی روزمرگی ها، دیده ها و ذهنیاتی که در جریان نسبتا آرام و بعضاً متلاطم زندگی ام رخ می دهد را ماندگار کنم...


میم.خ

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادر» ثبت شده است

امروز وقتی داشتم از خیابون رد می شدم یه پسر 5-6 ساله ای با پدرش اونطرف ایستاده بود... گوله گوله اشک می ریخت باباش هی می گفت چی می خوای... آخرش گفت مامانمووووو... پدره گفت صبر کن الان می یاد اونطرف خیابونه... انگاری مامانشم مثل اسباب بازیاش جزئی از اموالش باشن که اینجوری می گه مامان می خوام...

یاد خودم افتادم که هنوز که هنوزه با این سن بازم همون حس مالکیت خاصو نسبت به مامانم دارم... اصلاً انگاری این بنده ی خدا جزء جدا نشدنیه زندگیه و همیشه باید دور و برم باشه... هر چند تو خونه باهاش کم حرف بزنم ولی تا نباشه بد خلق می شم... 

فقط یه چیز میدونم زندگی بدونه اون تا ابد لَنگه... ناقصه... به درد نخوره!

مادر

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۴۱
میم.خ